خاطره و شوخی از رزمندگان اسلام 1

داشتم تو جبهه مصاحبه می گرفتم کنارم ایستاده بود که یهو یه خمپاره اومد و بوم م م...
نگاه کردم دیدم یه ترکش بهش خورده و افتاده روی زمین.
دوربین رو برداشتم و رفتم سراغش، بهش گفتم: توی این لحظات آخر اگه حرف و صحبتی داری بگو.
در حالی که داشت شهادتین رو زیر لب زمزمه می کرد، گفت: من از امت شهید پرور ایران یه خواهش دارم،
اونم اینکه وقتی کمپوت می فرستید جبهه، خواهشاً اون کاغذ روی کمپوت رو جدا نکنید.
بهش گفتم: بابا این چه جمله ایه؟ قراره از تلویزیون پخش بشه ها!
یه جمله بهتر بگو برادر...
با همون لهجه ی اصفهانیش گفت:
اخوی! آخه نمی دونی ، تا حالا سه بار به من رب گوجه افتاده !!!
به نقل از:http://soleaman.blogfa.com/92074.aspx?p=2
نظرات شما عزیزان: